خانم فائزه که دختر نسبتاً نجیب و خوبی هم بود، به واسطه عدم رعایت برخی مسائل شرعی و قانونی، درمسیر مدرسه با جوانی 20 ساله و خوش تیپ با یک دستگاه اتومبیل پیکان کرم رنگ با تزئینات جالبی به شکل اسپرت درآمده بود آشنا شد. ابتدای کار نگاه های دزدکی توأم با شرم و خجالت از طرف فائزه بود؛ به گونه ای که تا نگاهش در چشمان غلام می افتاد قلبش به شدت می تپید و عرق می کرد؛ همان چشم چرانی هایی که از یک سو ناشی از غفلت از جمال دل آرای خدای جمیل و از سوی دیگر ریشه مشغول شدن ذهن و بازداشته شدن از امور اساسی و فریب خوردن و در نهایت افتادن در دام انحرافت جنسی و فساد و بدبختی های ناشی از آنهاست، از این رو نگرانی خاصی توأم با احساس فریب داشت، فریب ظواهر و جاذبه های مادی و نظر به شخص غلام و غفلت از شخصیت وی.
وی با شرم و خجالت، این ماجرای مختصر را با یکی از هم کلاسی هایش درمیان
گذاشت. او که دختری بی تقوا و فاقد صلاحیت مشورت بود، خندید و گفت:»خیلی املی! دیوانه! از تو خوشش آمده، چرا معطلی«و همین چند جمله بی اساس و فریبنده پایه بدبختی فائزه را رقم زد. از آن جا که وسوسه ها و فریب های شیطان به تدریج و گام به گام صورت می گیرد کم کم نگاه ها به رد و بدل شدن کلمات و جملات نامتعارف و عاشقانه در ضمن نامه بدل شد.
پس از مدتی با چندین نامه کوتاه، یک روز هنگام خروج از مدرسه که عمداً فائزه دیرتر از بقیه از دبیرستان خارج شد، در یکی از کوچه ها غلام را دید که از وی خواهش کرد سوار اتومبیل شود تا او را برساند. علی رغم این که می ترسید؛ ترس از این که مبادا دوستان یا همسایگان او را ببینند، اما میل درونی وهوس بر او غلبه کرده و بر دیدگان عقل واقعیت بین و عاقبت نگر او پرده انداخت و بدون این که درباره آثار و عواقب خطرناک آن کمی فکر و تأمل کند سوار شد.
نوار موسیقی و عطر دل انگیز یاس، احساس غریبی در فائزه ایجاد کرده بود. لحظات بدبختی می گذشت، چند خیابان آن طرف تر بعد از آن که شماره های تلفن یک دیگر رد و بدل شد، با احتیاط پیاده و با سرعت به طرف منزل رفت. اولین نگاه مادرش در منزل، تن او را لرزاند و دست پاچه شد، اما زود به خود آمد و به اتاقش رفت. افکاری که سابقاً اصلاً به ذهنش نمی آمد او را مشغول کرده بود. کمتر تمرکز داشت و به کارهایش خصوصاً دروس و تکالیفش توجه شده بود. زمان به تندی سپری می شد و وی هر روز خود را به غلام بیشتر وابسته می دید و لحظه ای از فکر او غافل نبود. اخیراً هم چند کادو از او دریافت کرده بود.
نوشته ها و سخنان زیبای غلام که او را فرشته- رویاهایش خوانده بود و مونس تنهایی و قلب عاشقش می دانست! غرور ویژه ای به فائزه بخشیده بود. عکس زیبای خودش را که در رودخانه زیبای…. گرفته بود و به کارت پستال بیشتر شبیه بود داخل پاکتی گذاشت و جملاتی نیز در پاسخ سخنان به ظاهر زیبا اما در واقع فریبنده غلام نوشت که فردا در مسیر مدرسه به او بدهد. ناگهان پشیمان شد، و افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد، تا
ساعاتی از شب خوابش نمی برد، ولی سرانجام شک و تردید جایش را به یقین داد و با این توجیه ناشایست ک»به زودی با او ازدواج خواهم کرد و جای هیچ نگرانی نیست» خود را فریب داد؛ همان توجیهات و خودفریبی هایی که بسیاری را به دام شکارچیان هوسباز انداخت و زندگی و روزگارشان را تباه ساخت. درهمین افکار و خیالات بود که خواب چشمانش را ربود.
با صدای پدرش که کم کم داشت عصبانی می شد از خواب بیدار گشت، دیرش شده بود، با عجله و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، در تمام روز آن چنان فکرش مشغول شده بود که ناگهان به خود می آمد و متوجه می شد که اصلاً حواسش در کلاس درس نیست واز تدریس معلمان، هیچ بهره ای نبرده است. گاهی هم کلاسی هایش به پهلوی او زده و می گفتند فائزه خانم هوایی شده ای؟! کجا رفته ای؟! و از کنارش می گذشتند.
هنگام تعطیلی مدرسه غلام مثل سابق انتظارش را می کشید. فائزه عکس و نامه را به وی داد و به طرف خانه رفت. به محض رسیدن به منزل، تلفن زنگ زد، دوید و گوشی را برداشت، مدتی صحبت کردند و در پاسخ سوال مادرکه چه کسی است، گفت یکی از هم کلاسی ها. مدتی به همین منوال گذشت و هر روز بیشتر به غلام وابسته می شد.
تا این که یک روز سرد زمستانی به اتفاق پدر و مادرش برای عیادت یکی از بستگان به بیمارستان رفتند. هنگامی که از محل خارج شدند، ناگهان فائزه غلام او را ببیند و با حضور پدر و مادرش حرکت مشکوکی بکند و رسوا شود. خیلی هول کرده بود، خود را جمع و جور کرد، مقداری که نزدیک تر رفتند با کمال تعجب غلام، مرد رویاها مرد آرزوهایش را که لحظه ای از فکر او غافل نبود، دید که با قهقهه ونشاط و هیجان وافر در حالی که سیگاری به لب داشت و دختری بسیار بد حجاب و لوس شانه به شانه اش مشغول انتخاب لباس بود، مشاهده کرد.
دنیا گویی روی سرش خراب شد، چشمانش تار شده بود، حالت تنفر و انزجار پیدا
نمود؛ به گونه ای که اطرافیانش متوجه شدند که فائزه حال خوشی ندارد ولی متأسفانه والدینش به سادگی از آن گذشتند تا به منزل رسیدند!
او به اتاقش رفت؛ گویا دنیا به آخر رسیده بود، خیلی ناراحت بود، حوصله حرف زدن نداشت شام نخورده خوابید، دلش می خواست دیگر زنده نباشد، عجیب فریبی خورده بود! صبح با حالت نگرانی و افسردگی از خواب بیدار شده و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، اما چقدر جای تعجب و تأسف از سنگین بودن این- خواب غفلت پدر و مادرش که با مشاهده این همه حالات غیر طبیعی دخترشان که به منزله آژیر هشدار و خطر بود، ولی در عین حال بیدار نشده و به خود نیامدند.
تا ظهر که مدرسه تعطیل شد گویا یک سال طول کشید، هنگام تعطیلی دبیرستان، در محل همیشگی ماشین غلام را دید، به گونه ای که غلام او را ببیند با چهره ای برافروخته و بسیار دلخور بر خلاف همیشه از کنار او گذشت. اصرار غلام بی فایده بود. تماس های مکرر تلفنی با قطع تلفن از ناحیه فائزه نتیجه نداد. در آخرین تماس، غلام با التماس و اصرار خواهش کرد که فقط یک لحظه به سخن او گوش کند. فائزه هم که قبلاً راضی به قطع تماس نبود و هنوز صدای غلام به وی آرامش- کاذب- می داد، گوش کرد. ابتدا غلام سعی در توجیه داشت، اما موثر واقع نشد و سخنان دروغ و فریبانه او بی فایده بود. با پرخاشگری فائزه به تدریج غلام از لحن ملتمسانه به حالت تندی و پرخاش متوسل شد.
سرانجام کار به تهدید رسید و آخرین جمله او این بود:»هنگامی که عکس و نامه هایت را برای اداره پدرت پست کردم، می فهمی که با چه کسی طرف هستی!» مثل این که ناگهان دمای هوا به 30 درجه- زیر صفر رسیده بود. فائزه با شنیدن این جمله خشکش زد، اصلاً انتظار این سخن را نداشت، دهانش خشک شد و عرق سردی روی پیشانیش نشست، نزدیک بود از هوش برود، با زحمت گفت: خیلی نامردی!
حالا این غلام بود که تهدید به قطع تلفن می کرد و به ظاهر می خواست خداحافظی کند و فائزه حرف می زد. پیشنهاد آخر غلام این بود که اگر عکس و نامه هایت را
می خواهی به آدرس…. بیا تا با هم راجع به قضیه دیروز صحبت کنیم و ا زاشتباه درآیی و هم اگر نپذیرفتی مدارکت را بگیر و برو، اما بدان که من هنوز هم تو را دوست دارم، همان سخنی که بهترین حربه جوانان حیله گر هوسباز است- برای به دام انداختن دخترانی که از روحیه این گونه مردان از خدا بی خبر غافلند و به جهت داشتن صداقت و احساسات و عواطف سرشار زنانگی و نیازمند به محبوب بودن، خیلی زود فریب چنین سخنانی به ظاهر جذاب و محبت آمیز را می خورند.
تلفن را هر دو طرف بدون خداحافظی قطع کردند. فکرهای پریشان، احتمالات سوء، احتمال اشتباه و شک بی جا،… و ده ها فکر دیگر مثل خوره به جسم ظریف و لطیف فائزه حمله کرده بود.
فردا در مدرسه ماجرا را برای دوست نزدیکش، همان کسی که اولین برخورد با غلام را به او گفته بود مطرح کرد؛ یعنی همان دوست ناباب و خدانترسی که در مشورت اول به وی خیانت کرد و با سخنان مسخره آمیز و در عین ترغیب آفرین او را سخت گرفتار نمود، مجدداً به او خیانت نمود و گفت:
»قند نیستی که آب شوی، برو سر قرارت و خرش کن و مدارکت را بگیر. بهتر از این است که آبرویت پیش پدر و مادرت برود. تازه اگر بفهمند که وای به حالت، بیچاره می شوی!»
شبیه همین سخنان خام و نسنجیده ای که بسیاری از دختران می زدند و خود ر زرنگ تر از آن می دانستند که در دام بیفتند، اما در عین حال قبل از بسیاری از هم صنفان خود، طعمه شکارچیان شهوت طلب شدند و سرمایه خود را باختند. به راستی آیا خیانت- و فریب اول وی کافی نبود که فائزه بیدار گشته و دیگر با این گونه دوستان ناسالم معاشرت نداشته و مشورت ننماید؟!
فائزه با دنیایی از غم و اندوه، مردد و مستأصل شده بود. در آستانه امتحانات آخر ترم بود، نگرانی امتحانات از یک طرف، نگرانی عکس و نامه ها از طرف دیگر و برباد رفتن رویاهایش از همه مهم تر او را از خواب و خوراک و نشاط انداخته بود. دیگر چهره غلام
را معصوم و پاک نمی دید. در دلش کمتر به او علاقه داشت. در فکر آبرویش بود و این که چگونه بدون آن خانواده اش متوجه شوند از این مهلکه نجات یابد.
روز بعد غلام مجدداً تلفن زد، فائزه با سردی پاسخ او را داد و نهایتاً بعد از چند دقیقه صحبت قرار شد بعد از ظهر ساعت 6:30 به بهانه ای از خانه خارج و به سراغ غلام برود. فائزه با صداقت به سمت محل قرار حرکت کرد، اما ای کاش نمی رفت، ای کاش این مشکل خود را با یکی از دبیران و مسئولان مدرسه و یا لااقل با نیروی انتظامی در میان می گذاشت، ای کاش آن فریب ها و دروغ ها و تهدیدهای غلام که حکایت از دام پنهان بر سر راه فائزه می کرد وجدان خفته او را به طور کامل بیدار کرده و به حقیقت و شخصیت غلام پی می برد.
وی همین که به وعده گاه که منزل مسکونی خواهر غلام بود رسید، مشاهده کرد که چندین نفر از دوستان بی شرم و حیای غلام به همراه او انتظارش را می کشند، همان کسانی که با غفلت از مراقبت الهی و دادگاه بزرگ آخرت که سد بزرگی برای آزادی بی قید و شرط کام جویی ها و بهره گیری از لذت های حیوانی است، می گویند باید خوش بود و از هر چیزی لذتی چشید، هرچنند موجب خروج از دایره عفت و انسانیت و تجاوز به حریم ناموس دیگران باشد. سرانجام فائزه در دام تنیده شد گرفتار گشت و شد آنچه که نباید می شد… (1)
شکی نیست که اگر او کمی با فرهنگ قرآن آشنا بود، آموخته بود که در چنین مهلکه هایی باید همانند یوسف نوجوان فقط پناه به خداوند متعال جست و با استمداد از او، به مقدار توان در صورت امکان از مهلکه فرار کرد، یقیناً اگر این راه را طی کرده بود امدادهای الهی به سراغ وی آمده و او را نجات می بخشید، چرا که سرچشمه های امید نزد خداوند تبارک وتعالی سرشار است. او وعده فرموده که دعا کنندگان را استجابت و استغاثه کنندگان را فریاد رسی و دل سوختگان گرفتار را نجات می بخشد.
اما حقیقت امر این است که پویندگان این راه تنها کسانی هستند که در زندگی
بالاخص به هنگام مواجه شدن با معصیت، خداوند متعال را در نظر گرفته و از اصول عفاف و تقوا خارج نشوند، اما کسانی که از این ویژگی ها بی بهره و یا ضعیفند، معمولاً در این گونه مهلکه هایی نیز از آن پناه بی پناهان غافل می باشند؛ در نتیجه بدو پناه نبرده و دست نیاز و کمک به سوی او دراز نخواهند کرد، تا این که امدادهای غیبی به یاری آنها بشتابند. بدون تردید اینها نیز اگر در آن لحظات بحرانی به چنین پناهگاه امنی پناهنده شوند نجات خواهند یافت.
1) پرونده موجود در نیروی انتظامی.