در آخرین حجی که پیغمبر اکرم انجام داد، یک روز در حالی که سواره بود و تازیانه ای در دست داشت، مردی سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت:
– شکایتی دارم
– بگو
– سالها پیش در دوران جاهلیت، من و طارق بن مرقع در یکی از جنگها شرکت کرده بودیم. طارق وسط کار احتیاج به نیزه ای پیدا کرد. فریاد برآورد که کیست که نیزه ای به من برساند و پاداش ان را از من بگیرد؟ من جلو رفتم و گفتم چه پاداش می دهی؟ گفت قول می دهم که اولین دختری که پیدا کنم برای تو بزرگ کنم. من قبول کردم و نیزه خود را به او دادم. قضیه گذشت. سالها سپری شد. اخیرا به فکر افتادم و اطلاع پیدا کردم او دختردار شده و دختر رسیده ای در خانه دارد. رفتم و قصه را به یاد او آوردم و دین خود را مطالبه کردم. اما او دبه درآورده و زیر قولش زده می خواهد مجددا از من مهر بگیرد. اکنون آمده ام پیش تو ببینم آیا حق با من است یا با او؟
– دختر در چه سنی است؟
– دختر بزرگ شده. موی سپید هم در سرش پیدا شده.
– اگر از من می پرسی حق نه با تو است، نه طارق. برو دنبال کارت و دختر بی چاره را به حال خود بگذار.
مردک غرق حیرت شد. مدتی به پیغمبر خیره شد و نگاه کرد، در اندیشه فرو رفته بود که این چه جور قضاوتی است. مگر پدر اختیاردار دختر خود نیست. اگر مهر جدیدی هم به پدر دختر بپردازم و او به میل و رضای خود دخترش را تسلیم من کند این کار نارواست.
پیغمبر از نگاههای متحیرانه او به اندیشه مشوش او پی برد و فرمود: «مطمئن باش با این ترتیب که من گفتم نه تو گنهکار می شوی و نه رفیقت طارق.» (1)
1) نظام حقوق زن در اسلام، ص 88.