هنوز در حم مادر بود، که پدرش در سفر بازرگانی شام در مدینه درگذشت. جدش عبدالمطلب، کفالت او را بر عهده گرفت. از کودکی، آثار عظمت و فوق العادگی از چهره و رفتار و گفتارش پیدا بود. عبدالمطلب به فراست دریافته بود، نوه اش آینده ای درخشان دارد. هشت ساله بود که جدش عبدالمطلب درگذشت، و طبق وصیت او، ابوطالب عموی بزرگش عهده دار کفالت او شد. ابوطالب نیز از رفتار عجیب این کودک که با سایر کودکان شباهت نداشت در شگفت می ماند.
هرگز دیده نشد مانند کودکان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذای اندک اکتفا می کرد و از زیاده روی امتناع می ورزید، برخلاف کودکان همسالش و برخلاف عادت و تربیت آن روز، موهای خویش را مرتب می کرد، و سر و صورت خود را تمیز نگه می داشت.
ابوطالب روزی از او خواست که در حضور او جامه هایش را بکند، و به بستر برود، او این دستور را با کراهت تلقی کرد، و چون
نمی خواست از دستور عموی خویش تمرد کند به عمو گفت: روی خویش را برگرداند تا بتوانم جامه ام را بکنم، ابوطالب از این سخن کودک در شگفت شد، زیرا در عرب آن روز حتی مردان بزرگ از عریان کردن همه قسمتهای بدن خود احتراز نداشتند! ابوطالب می گوید: من هرگز از او دروغ نشنیدم، کار ناشایسته و خنده ی بی جا ندیدم، و به بازیهای بچه ها رغبت نمی کرد، تنهایی و خلوت را دوست می داشت، و در همه حال متواضع بود. (1)
1) مجموعه ی آثار، ج 2، وحی و نبوت، ص 252.