زمان مطالعه: < 1 دقیقه
جوانی عاشق شده بود؛ زندگیش را پدر تأمین می کرد و هنوز گرم و سرد دنیا را نچشیده بود، پدرش را می دید که راجع به این مسائل خیلی بی تفاوت است؛ فکر می کرد که عقل پدرش نمی رسد و اصلا پدرش درک ندارد؛ می گفت: «چرا پدرم عشق را نمی فهمد؟ عاشقی را نمی فهمد؟» روزی پدرش را به ملامت کشید و از آن عوالم عشق خودش چیزی با او در میان گذاشت، گفت:
جان پدر! تو جلوه ی خوبان ندیده ای
روی چو ماه و زلف پریشان ندیده ای
نشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی
آن دم ز در رسیدن جانان ندیده ای
خیال می کرد پدرش این چیزها را نمی فهمد و ندیده است، پدرش گفت:
جان پسر! تو سفره ی بی نان ندیده ای
جنگ عیال و گریه طفلان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد قرض خوار
آن گه ز در رسیدن مهمان ندیده ای (1)
1) اسلام و مقتضیات زمان، ج 2، ص 126.