جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مطالعه ی موردی «هالی» در سن 9 ماهگی

زمان مطالعه: 7 دقیقه

[Holly]

مشکل: شب بیداری ناگهانی

علت: اضطراب ناشی از جدایی هنگامی که نزد پرستار بچه است

»هالی» فرزند اول بود و والدینش برنامه ی روزمره پیشنهادی مرا از همان هفته ی اول اجرا کردند. او از سن 9 هفتگی از ساعت 30 / 7 بعدازظهر تا 7 صبح روز بعد با شیر دریافتی در ساعت 10 شب می خوابید و در سن 5 ماهگی نیز آخرین وعده ی شیر را کاهش داده و در سر تا سر شب به خواب می رفت و به جز چند دفعه ای که سرما خورده بود، هرگز شب بیدار نشده بود. چون مادرش، «جولی«(1) می دانست که وقتی «هالی» 8 ماهه شود باید به محل کار خود باز گردد، تصمیم آگاهانه ای مبنی بر درگیر نشدن در بسیاری از فعالیت های مربوط به مادر و شیرخوار گرفت. او احساس می کرد زمان کوتاهی که می خواست با فرزندش داشته باشد بسیار گران بها است و می خواست تا جایی که امکان دارد زمان بیشتری را بر مبنای رابطه ی متقابل با «هالی» بگذراند. بنابراین شرکت در جلسات با دیگر مادران و شیرخواران را به حداقل رساند و تنها زمانی که «هالی» برای دوره ای کوتاه با دیگری تنها گذاشته می شد، در طول ساعت های چرت بود.

وی همیشه او را برای چرت زدن آرام می کرد و به او اطمینان می داد که به موقع برای بیدار کردنش بر می گردد.

هنگامی که «هالی» به سن 5 / 5 ماهگی رسید، مادرش متوجه شد که باید برای زمانی که به محل کار خود باز می گردد، به دنبال پرستار بچه باشد. این کار از آن چه او تصور می کرد، بسیار مشکل تر بود و قبل از این که بتواند پرستار بچه ی مناسبی پیدا کند، دو ماه گذشت، یعنی «هالی» و پرستارش فقط دو هفته وقت داشتند تا همدیگر را بشناسند. برای هفته ی اول «جولی» صبح فرزندش را ترک می کرد و او زمان کوتاهی را با پرستارش سپری می نمود. در پایان هفته ی دوم، «هالی» از 8 صبح تا 2 بعدازظهر با پرستارش تنها بود. هنگامی که مادر او را صبح ترک می کرد، شیرخوار بسیار ناراحت بود و بعدازظهر هم که مادرش او را در آغوش می گرفت، بسیار خسته بود و چشم هایش قرمز شده بود. پرستار بچه، اطمینان داده بود که این مسأله طبیعی است و ظرف چند هفته ی دیگر، اوضاع بهتر خواهد شد. در هفته ی سوم «جولی» به سر کار بازگشت و «هالی» از 8 صبح تا 5 بعدازظهر با پرستار تنها بود.

در هفته ی چهارم اوضاع وخیم تر شد. «هالی» که همیشه از غذاهای جامد موقع عصرانه و برنامه ی روزمره ی حمام کردن لذت می برد، حالا بسیار عصبی و کج خلق شده بود. موقع عصرانه کم تر غذا می خورد و در طول حمام کردن مرتب گریه می کرد. فقط آخرین وعده ی نوشیدن شیر مادر برایش آرامش بخش بود، اما این کار نیز به تدریج مشکل شده بود.

»هالی» جیغ و داد می کرد، دست و پا می زد و سینه ی مادر را می کشید. این

رفتار یک ساعت طول می کشید، تا این که به تدریج از خستگی خوابش می برد، اما غذای کاملی نمی خورد. پس از آن «هالی» صبح ها برای غذا زودتر بیدار می شد و موقعی که به سن 9 ماهگی رسید، اوضاع بدتر شده بود. دو یا سه دفعه در شب بیدار می شد و به طور معمول تا غذا نمی خورد، آرام نمی گرفت. در تعطیلات و عصرها بیشتر به مادرش وابسته شده بود، طوری که مادرش نمی توانست حتی برای یک دقیقه شیرخوار را ترک کند، بدون این که با حالت عصبی او مواجه شد.

با پرستار بچه نیز اوضاع بهتر نشد و شیرخوار هنگامی که صبح ها مادرش او را ترک می کرد، گریه ای عصبی را شروع می نمود و عصرها که او را در آغوش می گرفت کج خلق بود و چشمانی قرمز داشت. هنگامی که «جولی» برای کمک خواستم به من تلفن زد، از او خواستم یاداشتی از برنامه ی روزانه ی خواباندن و خوراندن شیرخوار را با پرستار بچه نزد من بیاورد.

وی اقرار کرد چون «هالی» همیشه از برنامه ی روزمره ی خوبی برخوردار بود و تغذیه نمودنش نیز قابل پیش بینی بوده است، او از پرستار بچه نخواسته که چنین یادداشتی تهیه کند.

از این که «جولی» فکر نمی کرده این کار ضرورتی داشته باشد، تعجب نکردم، با این وجود زنگ های خطر به صدا در آمدند، چرا که یک پرستار حرفه ای باید به طور خودکار این برنامه را یادداشت می کرد. «جولی» مرا مطمئن کرد که پرستار بچه مورد تأئید می باشد. او به عنوان پرستار مهد کودک کار می کرده و حالا خودش یک پسر کوچولوی دو ساله داشت و چهار روز در هفته هم از یک پسر کوچولوی 18 ماهه مراقبت می کرد. همچنین هر روز از ساعت 30 / 3 تا 5 بعدازظهر مراقب یک کودک 5 ساله بود. از «جولی» پرسیدم آیا واقعاً ساعتی را با پرستار بچه و «هالی» گذرانده است یا خیر؟ او اقرار کرد که خیر. اگر چه مطمئن نبودم، اما دلایل متفاوتی را برای رفتار «هالی» حدس می زدم. مهم ترین دلیل این بود که احتمالاً پرستار بچه برای مراقبت از چنین شیرخوار کوچکی تجربه نداشت. اگر چه به عنوان پرستار مهدکودک کار کرده بود، اما امکان داشت در پرستاری از کودکان نوپا و یا بزرگ تر مهارت داشته باشد و به جز کودک خودش، هیچ تجربه ای از برخورد با اضطراب ناشی از جدایی شیرخواری به سن «هالی» نداشته باشد. احساس کردم برای رسیدن به ریشه ی مشکل، ضروری است «جولی» یک روز کامل را با پرستار بچه بگذراند تا ببیند در مورد خوردن و خوابیدن فرزندش چه اتفاقی می افتند. «جولی» از انجام این کار ناراحت بود، چون می ترسید پرستار بچه ناراحت شود و فکر کند کارش را درست انجام نمی دهد. به او اطمینان دادم که اگر پرستار با تجربه باشد به حل مشکل علاقه مند می شود و از پیشنهاد او نمی رنجد.

توافق کردیم

روز بعد «جولی» به پرستار بگوید مایل است چند ساعتی را برای مشاهده ی شیرخوراش بگذارند.

قرار شد «جولی» به او اطمینان خاطر بدهد که تحت هیچ شرایطی در مراقبت از «هالی» دخالت نمی کند، اما اهمیت حل مشکل کج خلقی و شب بیداری های بچه را برایش توضیح دهد.

هنگامی که «جولی» عصر همان روز برای بیان جریانات آن روز به من زنگ زده، تازه پرستار کودک را اخراج کرده بود.

برای عمل کردن به قولش در تمام طول روز اصلاً مداخله نکرده بود، اما در حالی که برای من نقل می کرد چه اتفاقی افتاده، برایم آشکار شد چرا «هالی» آن قدر کج خلق و ناشاد است.

آن روز با گردشی به یک محل بازی کودکان آغاز شده بود و دو کودک نوپا که پرستار بایستی از آن ها مراقبت می کرد، آن ها را همراهمی می کردند. طبق گفته ی «جولی«، زمانی که آن ها به محل تجمع کودکان برای بازی گروهی رسیدند، «هالی» کج خلق شد. آن محل پر بود از مادران، شیرخواران و کودکان نوپای بسیار پر سر و صدا، یعنی چیزهایی که «هالی» به آن ها عادت نداشت. پرستار بچه برای کنترل دو پسر کوچولوی کنجکاو و آرام کردن «هالی» مبارزه می کرد. بسیاری از مادران خیرخواه برای چگونگی برخورد با «هالی» که بسیار عصبانی تر شده بود، توصیه هایی نمودند. از دست یکی به دیگری داده شد، او را به باد گلو زدن واداشته و تکانش می دادند، برایش آواز خواندند و برای آرام کردنش به او آب میوه دادند. بالاخره بعد از نوشیدن مقدار زیادی آب میوه از بطری، از فرط خستگی درون کالسکه اش خوابش برد. در باقی مانده ی زمان حضور نزد آن گروه که حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید، شیرخوار چرت زد و دوباره بیدار شد. هنگامی که به خانه ی پرستار رسیدند، شیرخوار با گریه ازخواب بیدار شد.

پرستار برای آرام کردنش به او آب میوه داد، تا بتواند غذای دو کودک دیگر را آماده کند. وقتی که آن ها غذایشان را می خوردند، پرستار شروع کرد به «هالی» غذا بدهد، در طول غذا خوردن، شیرخوار ناراحت بود و سر و صدا می کرد و پرستار بچه این رفتار او را به حساب دندان درآوردنش گذاشت.

اما «جولی» متوجه شد که فرزندش آن روز آن قدر آب میوه نوشیده که نمی توانست ناهار بخورد. حدود ساعت 1 بعدازظهر، پرستار «هالی» را تکانش داد تا در کالسکه اش بخوابد. پرستار توضیح داد که آن ها باید آن روز بعدازظهر از یک دوست دیدن کنند، پس در آن موقع نمی توانست «هالی» را در تختش آرام کند.

کودک حدود 45 دقیقه خوابید و فقط چند دقیقه قبل از این که به خانه ی دوست پرستار برسند از خواب بیدار شد. سپس آن دوست، بطری 270 میلی لیتری شیرخشک به او داد که 90 میلی لیتر بیشتر از میزانی بود که قبلاً مادرش به او می داد.

به زودی سه مادر

دیگر و بچه هایش از راه رسیدند و یک گروه دیگر شکل گرفت و بار دیگر «هالی» از این دست به آن دست شد. ساعت 4 بعدازظهر به شدت کج خلق شد و دوباره مقدار زیادی آب میوه و چند بیسکوئیت شکلاتی به او داده شد. ساعت 30 / 4 بعدازظهر «جولی» نتوانست تحمل کند کوچولوی شاد و آرامش آن قدر ناراحت ناراحت شود. پس عذرخواهی کرد و آن جا را ترک نمود. به این ترتیب، مادر علت خودداری شیرخوار از مصرف شیر به هنگام غروب را متوجه شد، شیرخوار تا حدی با سایر مواد غذایی سیر شده بود که تمایلی به شیر نشان نمی داد.

چنین تغییر شگرفی در جریان روزمره و اجبار در فائق آمدن بر افزایش بیش از حد تحریک های جسمی و روحی از جانب افراد مختلف، بیشتر از توان شیرخواری بود که به تازگی از مادرش جدا شده بود. خوشبختانه کارفرمایان «جولی» مشکلش را به خوبی درک کردند و به او اجازه دادند چند ماهی را برای فراهم کردن مقدمات مراقبت از فرزندش مرخصی بگیرد. به او توضیح دادم که همه ی شیرخواران در این مرحله تا اندازه ای از اضطراب ناشی از جدایی رنج می برند و برای این که بار دیگر مشکل مشابهی اتفاق نیافتد، برای مراقبت آینده از «هالی» بایستی به دقت برنامه ریزی کرد. «جولی» یک ماه در خانه وقت خود را صرف بازگرداندن فرزندش به یک برنامه ی روزمره ی مناسب کرد و به دنبال یک پرستار بچه دیگر گشت. توصیه کردم شخصی را انتخاب کند که فقط یک یا دو کودک بزرگ تر را تحت مراقبت خود دارد و به تدریج «هالی» را به این پرستار عادت دهد. او همچنین باید چند بخش مختلف از روز را طی چند روز با او بگذراند، به طوری که پرستار متوجه برنامه روزمره ی «هالی» شود. خوشبختانه پرستار بعدی کمی مسن تر بود و شیوه ی زندگی آرام تری داشت و «هالی» به نسبت سریع با او به آرامش رسید.

بعد از یک دوره ی 6 هفته ای، «هالی» هر روز برای دوره های طولانی تری با پرستارش تنها گذاشته می شد و هنگامی که اولین سالگرد تولدش رسید، صبح با خوشحالی موقع خداحافظی برای مادرش دست تکان می داد و عصر با لبخند به او سلام می گفت. اگر «جولی«، فرزندش را وقتی کوچک تر بود به تنها ماندن با شخص دیگری عادت می داد، از بسیاری از آن همه دلتنگی ها جلوگیری می شد. زودتر عادت دادن او به حضور در جمع گروه های بزرگ تر، به آماده شدن او برای محیطی سرزنده تر و پر جنب و جوش تر که هر مهدکودک یا پرستار بچه ای از او انتظار داشت، کمک می کرد.


1) Julie.