جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مطالعه ی موردی «ژوزف» در سن 18 ماهگی

زمان مطالعه: 5 دقیقه

[Jopseph]

مشکل: عدم پذیرش این نکته که باید تنها بخوابد

علت: بیرون آمدن از تخت بچه گانه

»ژوزف» تا سن 15 ماهگی همیشه خوب خوابیده بود، تا این که یک شب والدینش ناگهان با صدای فریادی عصبی و هیستریک بیدار شدند. آن ها با عجله به اتاق رفتند و دیدند که کف زمین خوابیده است و به طور غیر قابل کنترلی گریه می کند و می لرزد. وقتی سعی کردند او را بلند کنند از طرز گرفتن بازوی راستش مشخص شد که او درد زیادی می کشد. نزد پزشک مراجعه کردند و خوشبختانه هیچ شکستگی استخوانی مشاهده نشد، اما به آن ها گفت که شاید کودک چند روزی درد داشته باشد و کبود

شدگی مشاهده شود. پزشک کمی دارو برای تسکین درد به «ژوزف» داد و او را آرام کرد و او بقیه ی شب را در تخت والدینش گذراند. روز بعد بنا به توصیه ی پزشک، والدینش تخت بچه گانه را از اتاقش بردند و به جای آن، تخت یک نفره ای از اتاق اضافی شان آوردند. زمانی که او را برای چرت بعد از ناهار به اتاقش بردند، بسیار عصبی شد و به مادرش، «جکی«(1)، چسبید و زمانی که مادرش سعی کرد او را روی تختخواب جدیدش بخواباند، حتی عصبی تر شد. «جکی» فهمید که آن اتفاق دردناک عادت بدی در «ژوزف» به جا گذاشته، پس موقع ناهار در اتاق او ماند و روی صندلی کنار تختش نشست به طوری که بتواند او را خاطر جمع کند که همه چیز رو به راه است.

نزدیک نیم ساعت طول کشید تا «ژوزف» خوابش برد و حتی آن موقع هم فقط برای 40 دقیقه چرت زد که بسیار کوتاه تر از چرت معمول او بود.

مادرش سعی کرد او را دوباره بخواباند، اما بسیار ناراحت شد و بعد از 20 دقیقه «جکی» او را بلند کرد و به طبقه پائین برد.

عصر آن روز هنگامی که «جکی» سعی کرد او را بخواباند، الگوی مشابهی اتفاق افتاد. وقتی او را روی تختش گذاشت، بسیار ناراحت شد و وقتی بالاخره خوابش برد، به خواب آشفته ای رفت که هر 20 دقیقه یا بیشتر گریه می کرد. در نهایت حدود ساعت 10 شب «ژوزف» به خواب عمیق فرو رفت. والدینش فکر کردند همه چیز رو به راه است، تا این که حدود ساعت شیرخوارشان بیدار شد و سعی کرد به تختخواب آن ها برود. آن ها متوجه شدند اگر به او اجازه دهند به تخت خوابشان برود، مشکل ساز خواهد شد، بنابراین فوری او را به تختخواب خودش برگرداندند. پدرش «مارک«(2) کنار تختش نشست و به آرامی او را خاطر جمع کرد که همه چیز رو به راه است.

بالاخره حدود ساعت 45 / 1 صبح «ژوزف» خوابش برد و «مارک» به اتاق خودش بازگشت.

نزدیک ساعت 3 صبح «ژوزف» دوباره بیدار شد و سعی کرد به تختخواب آن ها برود. این بار «جکی» او را برگرداند و خواباند که 40 دقیقه دیگر طول کشید. «ژوزف» تا 6 صبح خوب خوابید تا این که دوباره کنار والدینش ظاهر شد. پدر و مادر هر دو خسته شده بودند، پس تصمیم گرفتند چون نزدیک صبح است، ضرری ندارد که اجازه دهند «ژوزف» یک ساعت در تخت آن ها بخوابد، در این حالت همه آن ها توانستند کمی بخوابند. در طی 8 شب بعدی نیز الگو ی مشابهی رخ داد، آرام کردن «ژوزف» مدت طولانی طول کشید و چندین بار در شب بیدار شد، در حالی که سعی می کرد به تختخواب والدینش برود.

آن ها هر دفعه سعی می کردند او را به تختش برگردانند، اما شب هشتم آن قدر خسته شده بودند که به او اجازه دادند در تخت آن ها بخوابد. بعد از دو هفته ی دیگر نیز آرام کردن «ژوزف» در شب زیاد طول می کشید و بالاخره حدود ساعت 1 صبح به تختخواب والدینش می رفت و هر سه از تخت مشترک بیشتر و بیشتر خسته می شدند. در بیشتر موارد هنگامی که «ژوزف» به تختخواب آن ها می رفت، پدرش در تخت او می خوابید. وقتی «ژوزف» به سن 18 ماهگی رسید، پدر و مادرش درباره چگونگی خوابیدن او بهترین شیوه ی برخورد با این مشکل توافق نداشتند. «مارک» از این که هر وقت عصرها به خانه می رفت، احساس ناراحتی می کرد چرا که همیشه او یا همسرش مجبور بودند دست کم یک ساعت را صرف خواباندن «ژوزف» نمایند و اغلب فقط 40 دقیقه فرصت خوابیدن پیدا می کرد، پس از آن بیدار می شد، از تختش بیرون می آمد و سعی می کرد برای آرام کردن فرزندش به طبقه ی پائین برود.

»جکی» و «مارک» که متوجه شدند این مشکل بر زندگی مشترک شان اثر می گذارد، با من تماس گرفتند تا درباره بهترین راه حل این مشکل مشورت کنند. اولین اقدامی که به آن ها توصیه کردم، خریداری یک در راه پله بسیار سنگین و بلند بود که در مقابل در اتاق خواب قرار دهند. به آن ها پیشنهاد کردم در را آن قدر پائین در سطح زمین نصب کنند که «ژوزف» نتواند از زیر آن بخزد و آن قدر بالا که نتواند از روی آن بپرد. از توصیف مشخصات تخت یک نفره، معلوم شد برای کودک نوپای با آن سن کم به وِیژه کودکی که یک بار از تخت افتاده بود، ارتفاع زیادی دارد. پس پیشنهاد کردم پایه ی تخت یک نفره را برداشته و تخت را روی زمین قرار دهند. چون «ژوزف» به خوابیدن در اتاق والدینش عادت کرده بود، توصیه کردم قبل از هرگونه اقدام جدی جهت آموزش خواب، باید یک هفته را صرف استفاده از «شیوه ی کناره گیری تدریجی» بکنیم تا او را به اتاق خوابش عادت دهیم.

شب اول والدینش همانند آن چه قبلاً انجام داده بودند «ژوزف» را در تختش خواباندند و کنارش نشستند تا خوابش برد. دفعه ی بعد که بیدار شد، به خاطر وجود در، نتوانست از اتاقش بیرون بیاید.

بدین ترتیب «مارک» فرصت یافت قبل از این که «ژوزف» از اتاقش بیرون بیاید، به سراغش برود و همان طور که توافق کرده بودیم، «مارک» کنار تخت او نشست تا این که دوباره خوابش برد. توافق کردیم سه شب بعد آن ها با «ژوزف» در اتاق بخوابند، به طوری که او به خوابیدن در اتاق خودش عادت کند. همچنین آن ها می توانستد لحظه ای که از تختش بیرون می آید، بلافاصله او را به تختش برگردانند. همین الگو را تا چند شب ادامه دادند که در آن وقت توافق کردیم هنگامی که عصر «ژوزف«

را در تختش می خوابانند، «شیوه کناره گیری» را اجرا کنند.

آن ها 10 دقیقه کنارش می نشستند و پس از 2 دقیقه اتاق را ترک می کردند و می توانستد زمان ترک کردن اتاق را تا 3 دقیقه افزایش دهند. بالاخره پس از نیم ساعت «ژوزف» خوابش برد و وقتی دوباره بعد بیدار شد، آن ها همان الگو را دنبال کردند، اما زمان بیرون بودن از اتاق را به مدت 4 دقیقه افزایش دادند. او دو دفعه ی دیگر نیز در شب بیدار شد و هر دفعه همان روش به کار بسته شد. این برنامه را یک هفته ی دیگر دنبال کردیم و اگرچه اوضاع کمی بهتر شده بود، اما «مارک» و «جکی» کاملاً خسته شده بودند و نگران از دست دادن اراده ی خود بودند، بنابراین آماده شدند تا «شیوه گریه کنترل شده» را شروع کنند. شب بعد «ژوزف» را در تختش خواباندند، اما به جای این که کنارش بنشینند اتاق را ترک کردند. «ژوزف» فوری از تختش بیرون آمد، داد و فریاد کرد، در را هل داد و سعی کرد از آن بالا برود.

»مارک» که در اتاق کناری بود، هر دو دقیقه کنار در می رفت و به او می گفت که شب است و باید به تختش برگردد. بعد از یک ساعت داد و فریاد و هل دادن در، بالاخره «ژوزف» به تختش خزید و خوابش برد. او دوبار دیگر در شب بیدار شد و «مارک» هردفعه همان شیوه را به کار برد. در هر دو بار نزدیک یک ساعت طول کشید تا «ژوزف» خوابش برد. شب دوم اجرای شیوه ی گریه نمودن کنترل شده، زمان سر زدن را به سه دقیقه افزایش دادیم و این بار «ژوزف» بعد از 25 دقیقه خوابش برد. فقط یک بار دیگر در شب بیدار شد و «مارک» زمان سر زدن را به هر 5 دقیقه کاهش داد و او ظرف 30 دقیقه خوابش برد. شب سوم «ژوزف» از تختش بیرون نیامد و شدید گریه نکرد، بنابراین «مارک» هر 5 دقیقه به او سر زد، ظرف 20 دقیقه آرام گرفت و سر تا سر شب را واقعاً خوب خوابید. اگرچه چند دقیقه صدای تکان خوردنش را شنیدند، اما گریه نکرد.

شب چهارم «مارک» قبل از این که به «ژوزف» سر بزند، 10 دقیقه صبر کرد و او ظرف 15 دقیقه آرام گرفت. دوباره چندین بار در شب تکان خورد، اما کسی را صدا نزد. شب پنجم «مارک» تصمیم گرفت قبل از این که به او سر بزند، 15 دقیقه صبر کند، اما «ژوزف» بعد از اعتراضی آرام ظرف 8 دقیقه خوابید. یک هفته دیگر طول کشید تا «ژوزف» بدون اعتراض خوابش ببرد، اما هر شب شدت گریه کمتر می شد و مدت زمان کمتری نیز طول می کشید.


1) Jackie.

2) Mark.