وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به سن 4 ماهگی رسید، مادرش آمنه – که خداوند از او خشنود باشد – جان به جان آفرین تسلیم کرد. آن حضرت که پدر را از دست داده بود با مردن مادر بدون سرپسرت باقی ماند. آن حضرت بعد از فوت مادرش تا سه روز چیزی نخورد
و نیاشامید.
عبدالمطلب دو دخترش عاتکه و صفیه را خبر کرد و به آن دو گفت که از او مراقبت کنند. اما آن حضرت آرام نمی گرفت. عاتکه باانگشت خود عسل طبیعی به دهان آن حضرت می گذاشت، ولی او نمی خرد و به گریه ی خود ادامه می داد.
عبدالمطلب از این جهت بسیار نگران بود. این بود که به دخترش عاتکه گفت: شاید زنان شیرده بتوانند نور چشم فرزندم را شیر دهند و او برای شیر خوردن، پستان یکی از زنان را قبول کند. عاتکه طبق فرمان پدر، کسانی را به سوی زنان بنی هاشم و قریش فرستاد و آنان را برای شیر دادن نوزاد دعوت کرد. درحدود 460 زن از زنان با شخصیت و بزرگ قریش و بنی هاشم گرد عاتکه جمع شدند. هر یک از آنان پستان به دهان آن طفل می گذاشتند ولی او قبول نمی کرد. به فرمان عبدالمطلب زنان به خانه های خود بازگشتند.
عبدالمطلب با نگرانی به کعبه رف و غمگین و پریشان، پرده ی کعبه را رگفت و سر به گریبان اندیشه فرو برد. در آن حال، عقیل بن ابی وقّاص، که مردی مسن تر از همه ی مردان قبیله ی قریش بود و ریاست طایفه ی قریش را داشت، عبدالمطلب را دید و گفت: ای پدر قهرمان! چرا تو را نگران می بینم؟
عبدالمطلب در پاسخ گفت: ای سرور قریش! نوه ام از موقع مرگ مادرش تاکنون شیر نخورده و گریه می کند و ارام نمی گیرد. من نیز از نگرانی، رغبت به خوردن و آشامیدن ندارم. او پستان تمام زنان قریش و بنی هاشم را برای شیر خوردن قبول نکرده است. گویا هر کدام از آنان دارای عیبی بوده که نوزاد از شیر خوردن خودداری کرده است. اکنون حیرانم و فکرم به جایی نمی رسد.
عقیل گفت: ای پدر قهرمان! من از بین 44 طایفه ی معروف از معروفین عرب، زنی را می شناسم که او شیرین سخن می گوید، زیباترین زن است و بالاترین مقام خانوادگی را بین همگان داراست. او حلیمه، از نسل ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام است.
عبدالمطلب گفت: ای رئیس قریش! مرا به امر بزرگی آگاهی دادی و از این گرفتاری رهانیدی. آن گاه عبدالمطلب کسی را طلبید و به او گفت: ای جوان! بر شترت سوار شو خود را به منطقه و سرزمین بنی سعد بن بکر برسان و پدر حلیمه را پیش من بیاور.
آن جوان بر شتر خود سوار شد و به سوی آن منطقه حرکت کرد. چادرهایی از مو و برگ درختان خرما محل سکونت آن قبیله بود. جوان سراغ خیمه ی عبدالله بن الحارث را گرفت. خیمه ی بزرگی بود که کسی بر در آن نگهبانی می داد. جوان اجازه گرفت وارد شد و پیغام خود را
بازگفت، عبدالله پذیرفت، زره پوشید و به سوی مکه حرکت کرد.
در مکّه همین که نگاه عبدالمطلب به عبدالله افتاد برخاست و به استقبالش رفت و او را نزد خود نشاند. آن گاه گفت: آیا می دانی برای چه تو را خواستم؟ عبدالله گفت: ای آقای من سرور قریش و رئیس بنی هاشم! برای این که فرمان بدهی و من فرمانبرداری کنم.
عبدالمطلب ماجرا راباز گفت و ادامه داد: اکنون شنیده ام که تو دخترانی شیرده داری. اگر اجازه دهی که آنان فرزندم محمد صلی الله علیه و آله و سلم را شیر دهند – و اگر او شیر آنها را بپذیرد – تمام دنیا به توی روی خواهد آورد بر من است که تو و خانواده و قبیله ات را بی نیاز کنم. عبدالله بسیار خوشحال شد و گفت من دو دختر دارم. کدام یک از آن دو را می خواهید؟ عبدالمطلب فرمود: آن را که عاقلتر و با حیا و حجاب بهتر و با شیر بیشتر باشد.
عبدالله گفت: حلیمه! هیچ یک از خواهرانش به پای او نمی رسند و پروردگار متعال او را عاقلتر و با فهم تمام، دارای بیانی رسا و شیری بسیار، راستگو و با قلبی مهربانتر از همه ی زنان خانواده ام آفریده است. عبدالمطلب گفت: به خدای آسمان من غیر از او را نمی خواهم.
در همان دم، عبدالله به سوی خانه ی خویش بازگشت و ماجرا را با دختر خود حلیمه باز گفت. حلیمه خوشحال شد، همان وقت غسل کرد
و خود را خوشبو نمود، سپس همراه پدر و شوهر خویش به سوی مکه شتافت.
در خانه ی عاتکه، دختر عبد المطلب، همه منتظر بودند تا نوزاد از پستان حلیمه شیر بخورد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در دامن حلیمه بود و او می خواست پستان چپش را در دهان نوزاد بگذارد. آن حضرت نمی گذاشت و با ناراحتی خود را به پستان راست حلیمه می رسانید. حلیمه از دادن پستان راستش خوداری می کرد و اصرار داشت که پستان چپش را در دهان نوزاد بگذارد. این اصرار حلیمه به خاطر این بود که پستان راستش شیر نمی داد و از این می ترسید که آن حضرت از او هم روی گردان شود.
سرانجام، اصرار فراوان نوزاد، حلیمه را تسلیم کرد. او گفت: پسرم! پستان راستم را بمک تا بدانی خشکیده و شیری در آن نیست. اما به محض این که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم پستان راست را به دهان مبارک گرفت به فرمان خداوند بزرگ و به برکت آن نوزاد، پستانی که خشکیده بود پر از شیر شد، چنان که شیر از گوشه های دهان آن حضرت به بیرون می ریخت. حلیمه از شگفتی فریاد زد: عجب پسری است. به خدای آسمان سوگند دوازده فرزند را با پستان چپ شیر می دادم و هیچ کدام از آنها نمی توانستند از پستان راستم شیر بخورند.
وقتی عبدالمطلب این معجزه را دید به حلیمه گفت: نزد من بمان. من قصری برایت در نظر می گیرم و هر ماه هزار درهم سفید و لباس های زیبای رویم و هر روز ده من نان و گوشت بریان برایت می آورم. حلیمه گفت: من نمی توانم شوهر و فرزندانم را ترک کنم. عبدالمطلب گفت: پس، من شیرخوارم را به دو شرط به تو می دهم. حلیمه گفت: آن دو شرط چیست؟عبدالمطلب گفت: این که به نوزادم نیکی کنی و او را نزد خود بخوابانی و به او پشت نکنی. حلیمه گفت: به خدای آسمان سوگند، همین که دیدگانم به جمالش روشن شد دوستی اش قلبم را فرا گرفت. ای پدر قهرمان! فرمانبرداری می کنم. عبدالمطلب گفت: اما شرط دوم این است که او را در هر جمعه بیاوری تا از زیارتش بهره مند گردم، زیرا توانایی دوری اش را ندارم. حلیمه گفت: با کمک خدای توانا این کار را هم خواهم کرد.
عبدالمطلب فرمان داد سر آن حضرت را شستشو دادند و او را در پارچه ی نازک حریر پیچیدند. سپس آن نوزاد گرامی را هفت بار دور کعبه طواف دادند. آن گاه چهار هزار درهم سفید و چهل پیراهن مخصوص و چهار کنیز رومی با پارچه های حریر و گرانبها به حلیمه داد و نوزاد را به او سپرد.
حلیمه به خانه ی خود بازگشت. او پیوسته در هنگام شیر دادن به آن
حضرت می گفت: به خدای آسمان سوگند، تو را از همه ی فرزندانم بیشتر دوست می دارم. آیا زنده خواهم بود تا بزرگ شدنت را ببینم؟
حلیمه لحظه ای از آن حضرت جدا نمی شد. بعدها می گفت: آن حضرت هرگز کارهای بچه گانه نمی کرد و بوی بدی از او به مشام نمی رسید بلکه بوی مشک و کافور می داد. هر وقت می خواستم آن حضرت را خدمت جدش به مکّه ببرم لباسهایی بهشتی و نظافتی آسمانی داشت و رشدش در پنج ماه مثل پنج سالگی بود.
حلیمه همواره درباره ی آن حضرت این شعر را می خواند:
یَارَبِّ بَارِک فِی الغُلامِ الفَاضِلِ
مُحَمَّدٍ سَلِیلِ ذِی الأَفَاضِلِ
وَ ابلِغهُ فِی الأَعوَامِ غَیرَ آفِلٍ
حَتّی یَکُونَ سَیِّدَ المَحَافِلِ
پروردگارا، مبارک فرما محمد [ص] کودک بلند پایه از نسل بزرگواران و دانشمندان را، و نور وجود و روشنایی اش را سالیان دراز خاموش مگردان تا این که آقا و قاضی و صدرنشین مجالس و محافل باشد. (1)
1) بحار الانوار ج 15، ص 341، حدیث 13، با تلخیص و تغییر.