دختر خانمی در یکی از جلسات آموزش نیروی انتظامی به مدرس جلسه مراجعه و در حالی که ترس تمام وجودش را گرفته بود از آن مدرس می خواهد تا به صورت محرمانه مطالبی را با او در میان بگذارد و راهنمایی بگیرد. او ماجرا را این گونه بازگو می کند:
در مسیر مدرسه- با پسری آشنا- و مدتی با هم رفت و آمد می کردیم تا یک روز دفترچه خاطرات خوود را در اختیار او قرار دادم و پس از مدتی فراموش کردم او را پس بگیرم، تا این که ارتباطم با او قطع گردید. پس از گذشت دو سال یک روز تلفن منزل به صدا در آمد، گوشی را برداشتم فردی اظهار داشت: دفترچه خاطرات شما نزد من است و باید با شما ملاقات کنم. من ضمن مخالفت، تلفن را قطع نمودم، اما در روزهای مختلف مرتب تماس می گرفت و کم کم تهدید کرد که اگر جواب مثبت ندهی قضیه را به پدر و مادرت خبر می دهم.
دختر اشک در چشمانش جمع شده بود ادامه داد: دو هفته است که خواب و خوراک ندارم و آرامش ازمن سلب شده است، مضطرب و نگرانم ضمن این که در فصل امتحانات قرار دارم و نمی توانم درس بخوانم، خجالت می کشم این اتفاق را با مسولین ذیربط درمیان بگذارم و جرأت هم ندارم که به پدر و مادرم بگویم.
وی که- عاجزانه تقاضای کمک می کرد، به وسیله ی آموزش نیروی انتظامی با آن پسر قرار گذاشت و در آن محل دشتگیر شد. او جوان هیجده ساله ای بود که دفترچه خاطرات را دوستش در اختیارش قرار داده واو را تحریک و ترغیب نموده بود که با آن دختر تماس بگیرد. (1)
1) پرونده موجود در معاونت نیروی انتظامی مبارزه با مواد مخدر.